چشمای ناز تو...

می خواستم دست نوشته ایی برایت بنویسم .اما افسوس

که واژه ها  یاریم نکردند...

به آسمان نگاه کن ...! 

 امشب آسمان نیز مانند من دلش گرفته است ...

اما قطرات بارانش را از من دریغ میکند ...

پشت این پنجره بسته سهم من از آسمان فقط نگریستن است ...

وقتی میخواهم از تو بنویسم ، کویری سوزانم در اشتیاق باران . 

وقتی میخواهم از تو بنویسم ، واژه هایم تاب وتوان ردیف

 شدن را ندارند ...

وقتی میخواهم از تو بنویسم به سپیده دم میرسم ، به عشق ... 

قلبت را به من ببخش تا همیشه عاشق باشم...

پاسی از شب گذشته اما چشمانم هنوز با خواب بیگانه اند...

 درست در واپسین لحظه های مقاومت پلکهایم تصویر

چشمان زیبایت وجودم را در بر میگیرد ...

 

 یار سفر کرده من،من رو ببر از این دیار،دلتنگم از دوری تو،بی تو منم یه بی قرار واسه دل خسته من مرهم یاد تو بسه،تو این روزای شب زده چشمات واسم فقط بسه... همسفر قدیم من پاشو میزاره توی راه . کویر و خلوت و سکوت ، من و تو و ماه و نگاه. تابلوی نقاشی ماه پر میشه از رنگ نگات ، میشینه توی آسمون نقش قشنگ خنده هات اول قصه منه آخر این شبای تار، عشق فقط رفیقمه اول کار آخر کار ...     سر از کار چشمات کسی در نیاورد. که هرکی تو رو خواست  یه روزی بدآورد برای دل من ، واسه جسم خستم ، منی که غرور رو تو چشمات شکستم . واسه من که بعد از کاره زمونه یکی نیست که قدر دلم رو بدونه ...  

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد